سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

ماه عسل ... !

سه شنبه 86 شهریور 27 ساعت 1:59 صبح

بسم رب المهدی (عج)

سلام ! سلام ! سلام !
سلام اول به پارسی بلاگ ! سلام دوم به بروبچه های با حال پارسی بلاگ ! سلام سوم به اینترنت !
امروز داشتم دم اذان برنامه شبکه سه این بچه ... ( برو بچه های اهل دل می فهمن منظورم از ... چیه !!! ) رو نگاه می کردم ، یه آکولاد باز کنم بیچاره دلم خیلی براش می سوزه ! دست خودش نیست ! بر گشت گفت اگه می خوای عاشق خدا بشی باید عاشق (( بنده های )) خدا بشی ...
بعدش هم دعا کرد که خدایا ! ما رو محبوب کن ! مارو دوست دار مردم کن ! چمی دونم کمک کن بنده هاتو دوست داشته باشیم .... و از این جور اررراجیف !
من برام یه سوال پیش اومد که منظور این بنده خدا از بنده چی بوده ؟ اگه منظورش همون بنده بود که حاجی ابوالقاسمی دربارش می گغت :

((میدونی بنده یعنی چی ؟ یعنی بندِ ‍‍‍؛ یعنی همیشه یه جایی گیره ...))

که پس چرا گفت خدایا ما رو دوست دار مردم کن ! کجا این مردم بنده اند ! فکر می کنی این بنده هارو کی تشکیل می ده ؟ آدمای بی مرامی مثل من ! کجای ما بنده ایم ... متاسفانه ما ( آدمای مثله خودم رو می گم که فکر کنم اصلا وجود داشته باشه !!! ) همه جا گیر هستیم الا اون جایی که باید باشیم !
اگه منظورش از بنده همون مردم عادی بوده ... که آخه اگه کسی دوست دار مردم عادی بشه کلاهش مثله ما پس معرکه است ! ...
داداش ! تو رو خدا وقتی دارید برنامه این بنده خدارو نگاه می کنید ...

راستی :

                          هر کس به طریقی دل ما می شکند 
                   بیگانه جدا دوست جدا می شکند 
            بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا می شکند ... 

آخدا ! تو می دونی چرا ؟؟؟

یا امیر المؤمنین حیدر (ع) مددی !



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    حرف سیم ... !

    جمعه 86 شهریور 2 ساعت 3:0 صبح

    بسم رب المهدی (عج)

    یکی بود ، یکی نبود ، پیکر اصحاب حسین (ع) هنوز میون صحرا بود ...
    جنگ تمام شده بود ، اما هنوز مردانی با خاک جبهه نجواها داشتند و در آن خاک ، هویت بشر را تفحص می کردند ...
    اساتید هنر دانشگاه شهادت ، در آن دشت ها هنوز تدریس می کردند ، و آن جستجو گران خاکی ، هنر مردان خدا را از خاک آموختند ...
    ... ((
    هر که می خواهد مارا بشناسد ، داستان کربلا را بخواند ... ))

    خدایا ! می شه نره تا شیش ماه دیگه ...



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    حرف دویم ... !

    یکشنبه 86 مرداد 28 ساعت 3:0 صبح

    بسم رب المهدی (عج)

    یکی بود ، یکی نبود ، یه مردی بود که توی جنگ ، قلبش رو جا گذاشته بود ...
    نامش سید مرتضی بود و بعد ها امیرش او را سید شهدای اهل قلم خواند ... نمی دانم در آن خاک ها در پی چه بود ، اما هنر ناب خویش را بهانه ی عشقبازی با هنر مندان خاکی کرده بود ...
    می گفت : (( هنر آنست بمیری پیش از آنکه بمیرانندت ... )) و سال ها پیش از آنکه این جمله را بر روی سنگ قبرش حک کنند ، هنرمند شده بود ...

    السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) ...



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    حرف یکم ...!

    چهارشنبه 86 مرداد 24 ساعت 3:15 صبح

    بسم رب المهدی (عج)

    یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا تو دلشون هیچکی نبود ...
    صاف و ساده و یک رنگ و بی ریا بودند . افتاده و خاکی ، خاکی تر از لباس های خاکی شان ...
    و خاک آنجا مفتخر بود که مرد ترین مردان روزگار را بر پشت خود دارد ... و خاکریز هاشان شکرگزار این نعمت .
    گاهی در حیرت از رفتارشان می ماندی ... آیا اینان از خاک اند ؟ خوشا به حال افلاکیان که خاک پای این خاکیان را به تبریک می بردند ...
    پیرشان می گفت : (( شهادت هنر مردان خداست ... )) والحق که این خاکیان هنرمند بودند ...

    خدایا ! کمک کن لایقش شیم ...



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    دیوانگان نمی میرند ... !

    سه شنبه 86 مرداد 9 ساعت 2:14 صبح

    بسم رب المهدی (عج)

    نمی خواست بیرون بیاد . به هر بهونه ای که بود مونده بود تو . همه منتظرش بودن . ولی اون اصلن نمی خواست بره بیرون . دیگه دوست نداشت برگرده تو اون خراب شده ! ازش خاطره خیلی بدی داشت . آخه هر دفعه که می رفت وقتی بر می گشت محکم می خورد زمین ! خیلی بهش خوش گذشته بود . حسابی داغ شده بود . جوری که فکر می کرد با این گرما می تونه تو زمستون لخت بگرده !!! شاخه دیگه . البته شاخ نیست توهم زده و جو گیر !
    خلاصه اومد بیرون . هنوز مطمئن نبود همه چیرو برداشته . یه حسی بهش می گفت هنوز نصف اونیرو که میخواستی هم برنداشتی ! ولی بی چاره چاره ی دیگه ای نداشت ! اومد بیرون . همه چی براش غریب بود . لجن و کثافت رو دو ر و ورش می دید . به معنای تمام حس می کرد که رفته تو جهنم . هر چی دور تر می شد احساس می کرد داره خودشم کثیف می شه ! ولی بالاخره برگشت همون جای اول . هنوز تو کفه .... هر کاری می خواد بکنه می ترسه از روی جو باشه !
    + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = + = +
    ببینم تا حالا شده یه سریالو آخرشو بدونی چی می شه . از همون اول . بدونی آخرش چی می شه . دیدی ! با اینکه می دونی آخرش چی میشه ولی میشینی بازم میبینیش ببینی اون وسط مسط ها چه اتفاقهایی می افته ...

    خدایی اصلن قابل مقایسه نیست ولی ...
    آدم که می ره حرم امام رضا(ع) از همون روز اول می دونه آخرش باید بیادبیرون ولی بازم یه شور و حاله دیگه ای داره ...
    فکر کنم اونی که باید می فهمید فهمید ...

    آقا تورو خدا دعا کنید این چند روز از روی جو کار نکنه ... می ترسم دوباره بخوره زمین ...

    اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من انصاره و اعوانه ...



  • کلمات کلیدی : افکار نوشته ...
  • به دست : پابرهنه ی دانشجو... | نظرهای شما [ نظر]

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    کل یادداشت های این وبلاگ

    زندگی با چشمان بسته !
    پراکنده های ذهنی قبل از زیارت!
    نامرتب هایی برای نوشته شدن ...
    [عناوین آرشیوشده]